در سفری که از کرمان به یزد داشتم در خانه‌ای پر از عشق و صفا اقامت گزیدم. همین ابتدا از دوست هنرمند و عزیزم بانو مریم شکاری تشکر می‌کنم که این انسان‌های خوب را به من معرفی کرد. به قول خودش «انسان خوب را باید معرفی کرد و تجربه ناب رو باید با دیگرانی که دوستشان داریم و می‌شناسیم تقسیم کنیم.»

 

 

 

یزد، هاستل اوآسیس (واحه)

 

از ترمینال با تاکسی حدود ده دقیقه تا خیابان امام خمینی کوچه حسینیان راه است. کوچه و محله‌ای کاملا قدیمی و سنگ‌فرش و البته تاریخی پر از خانه‌هایی با دیوارهای کاه‌گلی و ماشین‌روهایی تنگ و پیچ واپیچ که عبورومرور را برای عابران پیاده دشوار می‌کند. به کوچه‌ای تنگ با شیب زیاد که می‌رسیم راننده صدایم می‌کند: خانم خانم... رسیدیم. غرق در زیبایی و افکارم بودم تابلوی هاستل اوآسیس را می‌بینم. کوله‌ام را به پشت می‌اندازم. دیوارهای کوچه توجه‌ام را جلب می‌کند. وارد راهرو که می‌شوم دخترکی زیبارو خوش‌آمد می‌گوید و رزرو مرا پیدا می‌کند. با راهنمایی او وارد حیاط خانه می‌شوم... خیلی راحت می‌گوید: اینجا آشپزخانه... می‌تونید چایی و نون شیرین بخورین... اینجا توالته که توی هر توالت یک دوش است... می‌دونین که اینجا همه چیز مشترکه... براندازم می‌کند و می‌گوید اشکالی نداره که؟ با جواب مثبت من خوشحال می‌شود و سر پست خود بر‌می‌گردد. دست چپ اعیانی‌نشین است با میزی سراسری و چوبی برای خوردنی‌های دورهمی. دست راست دو درخت پرتقال خودنمایی می‌کند تو گویی سن و سال‌شان را به رخت می‌کشند. دو باغچه کوچک با گل‌های زیبای شمعدانی رنگارنگ و حوضی در وسط که تداعی‌کننده تابستان‌های داغ و آبتنی کودکان شاد در روزگاران قدیم است. عین خانه پدری ...

دورتادور حیاط اتاق است با تشک‌هایی تمیز. حالا در اتاقم جایگزین شده‌ام. ساعت دم‌دمای غروب است. برای خوردن چای همه را صدا می‌کنند. وقتی پای صحبت‌های اکبر خانجانجانی می‌نشینم او را خیلی پخته‌تر از سنش می‌بینم. متولد ۱۳۶۰ است. ولی پدر همه این جوانانی است که از اقصی‌نقاط دنیا دور هم جمع شده‌اند. چرا می‌گویم پدر؟ چون خیلی زود تفاوت اینجا را با ده‌ها اقامتگاه دیگر که در این محله وجود داشت را فهمیدم و آن چیزی نبود به‌جز عشق و صفای کارکنانش به‌خصوص خود اکبرخان (اینجوری صدایش می‌زدند). اگر برای دختر و پسری فرنگی مشکلی پیش می‌آمد با جان و دل پیگیری می‌کرد و تا حد پول قرض دادن به توریست‌های بی‌پول پیش می‌رفت. عشق به این کار او را از خانواده دور کرده. شب‌ها و روزها مجبور بود دور از آنها زندگی کند. (خود اکبر آقا اصالتا شیرازی است) می‌گوید با چنگ و دندان نگهش داشته ترسی از رقبا ندارم چون اینجا بچه‌ها راحتند برای خودشان غذا می‌پزند چای دم کردن یاد گرفته‌اند از دست‌پخت من می‌خورند... می‌خندد. خوراک کدو حلوایی و عدس و سیب‌زمینی اکبرخان معروف است. خودش می‌گوید ثبت جهانی شده و غش‌غش می‌خندد. خلاصه مشتری‌های خودش را دارد.

دوست ندارد از گذشته حرف بزند می‌گوید چیزهایی را از دست داده ولی در عوض خیلی چیزها به دست آورده. از آینده هراسی ندارد و می‌گوید امیدوارم شرایطی ایجاد شود که توریست‌ها ترس از آمدن به ایران نداشته باشند. از حال خود راضیست و هر وقت دلش می‌گیرد به کویر می‌زند. از من می‌پرسد کویر یزد رفته‌ام یا نه؟ با حسرت می‌گویم نه. با همان لحن پدروار که در گفتار و رفتارش وجود دارد می‌گوید: اینکه غصه نداره فردا یک عده از بچه‌هارو می‌خوام ببرم کویر شما هم بیا.

سه شب اقامت خوشی که در این واحه داشتم پر از عشق و دوستی که معنای واقعی همدلی از هم‌زبانی بهتر است بود. به معنای واقعی کلمه این قطعه زمین سبز و خرم در میان صحرا بدون اکبرخان و کوروش‌خان و غزاله‌خانم و معصومه خانم بی‌معنا بود. در یزد زیبا اقامت در هاستل اوآسیس (واحه) را از دست ندهید. به راستی که عشق و محبت و صفا را می‌توان در تک‌تک آدم‌های این واحه دید.

 

 

 

یزد، کافه پاریس

 

 به دیدار مردی رفتم از دیار یزد محله تل. پدرش روحانی سختگیری بود. وقتی می‌گوید می‌خواهم به فرنگ بروم و تحصیل کنم موافقت می‌کند. با پدر فقط اینجا به تفاهم می‌رسد. داستان کوچ که آغاز می‌شود ۸ خواهر و برادر و پدر و مادر را ترک می‌کند بارو بندیل را می‌بندد و به قصد تحصیل مهاجرت می‌کند. فرانسه!

فوق‌لیسانس معماری را سال ۹۰ میلادی می‌گیرد ولی خیلی زود می‌فهمد که اشتباه کرده و معمار خوبی نیست دلش جای دیگری است.  با یک رستوران‌دار فرانسوی شریک می‌شود در آشپزخانه و پشت صحنه خواسته دلش را پیدا می‌کند. شیرینی می‌پزد ... پاریس ... لومان ... روان ... همسری یونانی می‌گیرد. صاحب دختری به نام آرتیمیس می‌شوند. روزها... ماه‌ها... سال‌ها می‌گذرد. گذر زمان سن را بالا می‌برد ولی چهره سیروس زارع به شیرینی کوکی‌هایی که می‌پزد می‌ماند.

حالا اینجا من نشسته‌ام و او روبه‌روی من با لیوانی کاپوچینو برای من و فنجانی اسپرسو برای خودش. اینجا یزد است خیابان مسجد جامع. خیابانی زیبا پر از توریست‌های رنگارنگ از اقصی‌نقاط دنیا که به دیدار یزد زیبا می‌آیند و سیروس زارع با تمام زبان‌های زنده دنیا با آنان حرف می‌زند و به اسپرسویی داغ مهمانشان می‌کند.

وقتی از آرزوهایش می‌پرسم سکوتی سنگین حکم‌فرما می‌شود تو گویی هیچ آرزویی ندارد. ولی با اندوه می‌گوید تنها آرزویم رفاه خانواده و اینکه بتوانم حمایت‌شان کنم و به شوخی می‌گوید دوست داشتم حرمسرا داشته باشم و می‌خندد. آینده را پرانرژی و باقدرت رو به جلو هدایت می‌کند و ترسی در کارش نیست. به گفته خودش بارها و بارها از نو ساخته... از گذشته راضی است ولی بزرگترین اشتباه خود را هدر دادن وقت برای به‌دست آوردن مدرک می‌داند. می‌گوید کاش زودتر می‌فهمیدم که معمار خوبی نمی‌شوم کاش از اول شیرینی‌پزی می‌کردم.

سیروس زارع در مرز ۶۰ سالگی است و حالا بعد از گذشت بیش از ۳۵ سال به اصلیت خود بازگشته به محله دوران کودکی و در خانه پدری سکنی گزیده... خانه‌ای که حالا خالی از هیاهو است. سه ماهی می‌شود در خیابان مسجد جامع کافه پاریس را دایر کرده... برایش آرزوی موفقیت می‌کنم و هرچه اصرار می‌کنم پول کاپوچینو را نمی‌گیرد.

اگر گذرتان به یزد زیبا افتاد در خیابان مسجد جامع او را پیدا می‌کنید. از صحبت‌های شیرین و شیرینی‌های دست‌ساز او همچنین ساندویچ‌های فرانسوی همراه با موزیک دلنشین یونانی و فرانسوی بی‌خبر از گذشت زمان خواهید شد.

اینجا یزد است، کافه پاریس Le café de Paris